خواب خوش سر کلاس!!!!
چند وقتیه که یه موج جدید دیگه توی پارسی بلاگ راه افتاده که همه را دعوت به نوشتن خاطرات دانشجوئی می کنه. من هم در اجابت دعوت دوست و خواهر بزرگوارم، تصمیم گرفتم بخشی از خاطراتم رو به رشته تحریر دربیارم. هرچند که در موج قبلی هم اشاره کردم که خیلی اهل به یادآوری خاطرات نیستم.
دانشگاهی که ما در آن تحصیل می کردیم به واسطه شبانهروزی بودن و محیط باصفای خوابگاهیاش مملو از خاطرات تلخ و شیرین بود و البته هست!! از این رو همه دوران تحصیل تقریبا طولانی ما در این دانشگاه همراه با خاطره هست.
نزدیکی خوابگاه به کلاسهای درس نیز خود مزید بر علت شده بود. معمولا بچهها عادت داشتند تا 5 دقیقه قبل از شروع کلاس بخوابند و همین باعث شده بود تا همیشه شاهد عدهای باشیم که دمپایی به پا دارند و یا اینکه در حال بستن دکمه پیراهنشان هستند.
تفریح دیگه ما بین کلاس ها و توی اتاق نوشیدن چایی بود. همین که کلاس تموم می شد بچهها حمله می بردن به فلاسکهای چای و تا می تونستند چای نوش جان می کردند. البته تقصیری هم نداشتند چون این تنها ماده غذایی بود که بیشتر از چند ساعت دوام میآورد. میوه وتنقلات دیگه به محض رویت تمام می شدند .
یکی دیگه از کارهایی که برخی از بچهها عادت داشتند انجام بدهند چیدن میوه از درختهای میوه دانشگاه بود. توی دانشگاه ما انواع و اقسام درختان میوه از خرمالو، گردو، توت، شاتوت، گیلاس، گوجه گیلانی و ... بود. هر چند مسئولین دانشگاه معمولا مخالف این بودند که دانشجوها دست به درختان بزنند اما خب تفریح برخی از بچهها هم آویزون شدن به این درختان و .... بود.
خلاصه همانطور که قبلا هم گفتم کلی خاطره می شه از دانشگاه تعریف کرد که متاسفانه من قلم خوبی برای این کار ندارم.
اما یه خاطره جالب که خوب یادم مونده رو براتون تعریف میکنم.
فکر کنم سال سوم دانشگاه بود که درس حسابداری صنعتی داشتم. ساعت کلاسامون هم 7 تا 9 صبح و اون هم روزهای شنبه بود. اول هفته کلاس رفتن خودش کلی زجرآور بود چه برسه به اینکه ساعت 7 صبح آدم بخواد بره سر کلاس. خلاصه فکر کنم جلسه سوم و یا چهارم بود که صبح زود از خونه راه افتادم و اتفاقا اولین نفر وارد کلاس شدم. هنوز استاد نیومده بود. من هم رفتم انتهای کلاس و یه جای دنج رو پیدا کردم. یواش یواش بقیه بچهها و استاد هم رسیدن و درس شروع شد. یه 10 دقیقهای از کلاس گذشته بود که دیدم چشمهام سنگین شده و خوابم گرفته. برا همین آروم سرم رو گذاشتم روی صندلی و خوابیدم. نمی دونم چقدر و چطوری گذشت اما وقتی بیدار شدم دیدم کلاس خالیه و هیچ خبری از استاد و بقیه بچهها نیست. عقربههای ساعت هم نزدیک شماره 10 بودند. بعدها بچهها بهم گفتند که موقع حضور و غیاب استاد که متوجه خواب من شده گفته که بیدارش نکنید بزارید راحت بخوابه...........
ببخشید که طولانی شد . انشاءالله از خاطرات خوب دوستان دیگر هم استفاده کنیم.